حوا خانمی در تیراژه
عمر من سلام ..
چند روز پیش رفتیم تیراژه وقتی وارد شدیم چشم شما خورد به ماشین دستی های مخصوص خرید ... دوباره اییم اییم کنون من و کشوندی دنبال خودت (البته تو بغلم بودی) امان از وقتی که چیزی می خوای بهت نمی تونم نه بگم باید تمرین کنم تا یاد بگیرم یه مواقعی از من نه بشنوی تا اگه بزرگ شدی طاقت داشته باشی از دیگران نه بشنوی و در عین حال ازشون متنفر نشی ...
کلی ذوق کردی مامانم ...
حوا خانمی همچنان گرم رانندگیه
می خواستم برات لباس بخرم که گویا خودت می خواستی انتخاب کنی اونم با چه دقتی!!!
اونجا هم کلی خاطر خواه پیدا کردی ...
هر چی دنبال مارک آشور بودم که برات لباس بخرم پیدا نکردم تا اینکه این لباس و دیدم خوشم اومد برات خریدم فرداشم رفتیم خونه مامانی سارا اونام خیلی خوششون اومد
اگه گفتی بین این همه میوه هلو کجاست؟؟؟؟؟؟؟
اینم یه عکس مادر دختری البته با زیرکی مادری ..
اونروزم یه روز خوب و یه گردش دونفره رو با هم گذروندیم ... انشاالله همیشه با هم خوش باشیم حتی زمانی که به سن بلوغ میرسی و کمتر دوست داری لحظه هاتو با مامان بگذرونی... از خدا می خوام نه شما اونطوری بشی هم خدا علم رفتار با شما رو بهم بده عشقم ... سرنوشتم ...