حوا خانمیحوا خانمی، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

می نویسم تا بدونی ...

حال و هوای مامان و بابا زمان بارداری

1392/10/23 0:24
نویسنده : مامان ثمره
282 بازدید
اشتراک گذاری

دختر قشنگم حوا خانمی سلام ...

من و بابا رضا تصمیم گرفتیم که تمام خاطرات ( از زمانی که فهمیدیم قراره بیای ) رو برات حفظ کنیم ، امروز شما 8 ماه و 27 روزه که پا به این دنیا گذاشتی و ما شروع کردیم به نوشتن . . .

 

 

شاید بخوای بدونی که چرا الان شروع به نوشتن کردیم دلیلش رو برات می گم :

ماه رمضون سال 90 بود که احساس کردم ساعت هایی رو که روزه هستم خیلی کم توان میشم یه جورایی هم خسته ام هم کمی حالت تهوع دارم تو همین مرحله به بابا رضا گفتم که برام یه بی بی چک بگیره تا مطمئن بشم که باردار نیستم اون زمان من و بابایی 12 سال بود که با هم ازدواج کرده بودیم یه ازدواج عاشقانه و پر از شور صدای خواستنمون همه محله و فامیل و برداشته بود اما بچه نمی خواستیم تاجایی که بابایی از این شرایط گله کرد و گفت بسه دیگه من دلم بچه می خواد دلم می خواد سه نفر بشیم من ، اول  کمی ترسیدم اما بعد تو دلم یه شادی وصف ناپذیر به وجود اومد انگار منم دلم بچه می خواست الان می فهمم که دلم با همه وجود شما رو می خواست دختر قشنگم .

(الان شما خوابی و من با همه شیطونی هایی که می کنی دلم برات ضعف میکنه دلم می خواد بیدار شی با اون چشمای نازت به مامان نگاه کنی عشق زیبای من) .

 خلاصه وقتی متوجه شدیم که شما قراره بیای بشی همه زندگی من و بابا رضاخیلی خوشحال شدیم  و و اولین نشونه بودن شمارو گذاشتم توی صندوقچه یادگاریت .

 هر چه قدر شما بزرگتر میشدی حالت تهوع مامانم بیشتر میشد تا جایی که به خاطر حالت تهوع شدید مجبور به استراحت مطلق شدم استراحتی که از هر عذابی برام سخت تر بود من هیچی نمی تونستم بخورم و مدام حالت تهوع در من بیشتر میشد بارها به خاطر افت فشار خون به بیمارستان منتقل شدم تا سرم بزنم از صبح تا شب لب به هیچی نمی زدم حتی آب هم نمی تونستم بخورم خیلی ها فکر می کردن که چون سالها بود بچه نداشتیم من برای بابات ناز و ادا میام و تنها کسی که از شرایط جسمی و روانی من باخبر بود بابات بود خلاصه لذیذترین عذاها از چشمم افتاده بود تو خونه نباید غذا درست میشد تو این مدت بابا رضا جورم و کشید مامانی (سارا) هم برامون غذا درست میکرد . خلاصه روزی 5 تا 6 بار بالا میاوردم از همه چی بدم میومد همه چی بو میداد بویی که برام قابل تحمل نبود اگه بابا رضا نبود کار برام خیلی سخت میشد من از صبح تا شب هیچی نمی خوردم توان اینکه بلند شم غذا بخورم نداشتم تو این مدت  بابا رضا شبها که از سرکار میومد خونه شروع میکرد به گرم کردن غذا و شستن ظرفها وانجام کارهای خونه روزهای جمعه هم چون میدونست که نظافت خونه برام مهمه حسابی به خونه میرسید خیلی برام زحمت کشید ازش ممنونم قلب

  

 تو دورانی که شما رو باردار بودم همزمان حس سیری بیش از اندازه تا حد تهوع و  گرسنگی زیاد به خاطر نخوردن خیلی آزارم داد ، وارد هر ماه جدیدی که میشدم دکترها و بابا رضا و بقیه دلداریم میدادن که تو این ماه دیگه تهوع هام قطع میشه اما تا لحظه به دنیا اومدن شما این حس عذاب آور و سخت با من بود البته تو ماه هشتم و نهم کمی بهتر شدم اما فقط کمی . خلاصه تغذیه من تو این دوران پسته خام و بادوم بود و شیر و خرما و معجون و آب هویج بستنی و برای ترش کردنم هم کشف کردم که سقز کمی حالم و بهتر میکنه اواخر بارداریم کمی میتونستم جگر بخورم خلاصه تا 5 ماهگی تو خونه استراحت مطلق بودم یه مواقعی دیگه حرف هم نمی تونستم بزنم یعنی زورم نمی رسید که صدامو از حنجره بیرون بیارم با همه سختی هایی که کشیدم لحظه ای به خاطر بودنت پشیمون نشدم .قلب

 

بعد از به دنیا اومدنت هم که حسابی سرمون گرم مراقبت از شما بود  تصمیم گرفتیم که این وبلاگ رو تو ی شرایطی مثل ازدواج کردنت ( الهی مامان قربونت بره خوشبخت بشی جیگرم ) یا دانشگاه رفتنت ، بهت هدیه بدیم امیدواریم که از دیدن این وب احساس شادی و لذت کنی عشق زیبای ما ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان روشا
21 دی 92 14:02
ان شالا که حوا خانم سالم و خوشکل به دنیا بیاد واز هدیه ی مامان مهربونش خوشش بیاد اگه مایل به تبادل لینک هستی به وبلاگ روشای من هم سری بزن